به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ ایدئولوژی های مدرن، محصول فلسفه های مدرن اند. ایدئولوژی ساحت عمل گرایی و باید و نبایدهاست. برخی از اندیشمندان و اهالی فلسفه همواره گوشزد می کنند که ایدئولوژی را نباید با فلسفه اشتباه گرفت و ایدئولوژی نباید خود را در جایگاه فلسفه بنشاند. این سخن از آن رو که اهل اندیشه خود را موظف به پاسداری از مرزهای فلسفه و تفکر می دانند، قابل درک است اما آیا اینکه از فلسفه و ایدئولوژی دوگانه ای در تقابل بسازیم، ناشی از این است که ایدئولوژی دم دستی ترین «دیگری» برای فلسفه است؟ و آیا این دوگانه سازی با سرکوب و سرزنش ایدئولوژی هرگونه عملگرایی و کنشگری آرمانگرایانه را با اتهام ایدئولوژیک بودن به محاق نمی برد؟
از سوی دیگر برخی ایدئولوژی ها مانند لیبرالیسم همواره جریانات مخالف و منتقد خود را به ایدئولوژیک بودن متهم و ایدئولوژی بودن خود را انکار می کنند.
برای اینکه نسبت صحیح میان فلسفه و ایدئولوژی نمایان شود، باید مفهوم ایدئولوژی مورد مداقه بیشتری قرار گیرد. از این رو طی گفتگویی تفصیلی با شهریار زرشناس، عضو هیأت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و نویسنده کتاب «سنجش ایدئولوژی های مدرن» به بررسی مفهوم ایدئولوژی و روند تطورات مفهومی آن پرداخته ایم.
زرشناس معتقد است: ایدئولوژی مجموعه ای از دستورالعمل ها و فرمول ها و راهبردها و برنامه های معطوف به عمل است که در حوزه های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی مطرح می شود. وی با اذعان به اینکه ایدئولوژی محصول فلسفه مدرن است، می گوید: به جای نفی ایدئولوژی باید مفهوم «طریقت سیاسی اجتماعی اسلامی» را که برگرفته از متن دین است جایگزین کنیم.
بخش اول این گفتگو را در ادامه می خوانید؛
*امروزه واژه ایدئولوژی یا ایدئولوژیک بودن گاه برای سرزنش و تحقیر استفاده می شود. از طرف دیگر برخی اندیشمندان ایدئولوژی را دامی برای فلسفه می دانند. قبل از اینکه درباره نسبت فلسفه و ایدئولوژی سخن بگوییم برای آغاز بحث بهتر است مروری داشته باشیم بر پیدایش واژه ایدئولوژی در غرب و اینکه این مفهوم چه روندی را تا به امروز طی کرده است.
ما باید واژه و معنای ایدئولوژی را مشخص کنیم چون یک خلط معنایی و مفهومی ایجاد شده و این محل بحث را تغییر داده و ابهام ایجاد کرده است. وقتی از ایدئولوژی حرف می زنیم دقیقا از چه حرف می زنیم؟ زمانی ما به ریشه لغوی و مفهوم اصطلاحی این واژه می پردازیم، اینجا یک معنا ظهور می کند. زمانی نیز به معنای افواهی آن که به خصوص در سال های دهه ۵۰ و ۶۰ در کشور ما رایج بود، مد نظر است. در این معنای افواهی، ایدئولوژی بیشتر مترادف آرمان بود.
اما اجازه بدهید اشاره ای به مفهوم تخصصی ایدئولوژی داشته باشم که اساساً واژه ایدئولوژی چگونه در غرب مدرن در قرن هجدهم ظهور کرد و چه سیری را طی کرد در این رهگذر به سوال شما هم می توان پاسخ داد که ایدئولوژی چه نسبتی با فلسفه دارد.
اولین بار واژه ایدئولوژی در نیمه اول قرن هجدهم در سال ۱۷۴۳ میلادی توسط یک فیلسوف پوزیتیویست به نام دوستوت دوتراسی ساخته می شود. من کتابی تحت عنوان «سنجش ایدئولوژی های مدرن» دارم که در آنجا این واژه را مفصل توضیح داده ام.
اولین بار واژه ایدئولوژی در نیمه اول قرن هجدهم در سال ۱۷۴۳ میلادی توسط یک فیلسوف پوزیتیویست به نام دوستوت دوتراسی ساخته می شود
دوستوت دوتراسی از فیلسوفانی بود که به دوره روشنگری تعلق داشت و به شدت معتقد بود که علم مدرن می تواند همه چیز را توضیح دهد و همه مسائل را حل کند. او از افرادی بود که در جریان انقلاب فرانسه با انقلابیون همراهی کرد و مدتی زندانی شد. او معتقد بود به همان طریقی که علم مدرن پدیده های فیزیکی و شیمیایی را مورد بحث قرار می دهد، با همان روش و رویکرد که رویکردی پوزیتیویستی است می توانیم جریان ظهور اندیشه ها و تطور آنها را بررسی کنیم. (قرن هجدهم قرن شیمی است و شیمی مدرن ظهور می کند و غلبه پیدا می کند و قرن هفدهم را می توان قرن فیزیک مدرن دانست.)
دوتراسی مدعی بود که چون تاریخ را اندیشه ها می سازند پس ما می توانیم از این طریق مسیر تاریخ را بفهمیم. چیزی شبیه آنچه که مثلا یک قرن بعد اگوست کنت می گوید که جریان تاریخ، جریان سیر اندیشه است و مراحلی را برای اندیشه در نظر می گیرد. یک قرن قبل تر از کنت، دوتراسی با نگاهی پوزیتیویستی اندیشه ها را محوری می داند و می خواهد علمی بسازد که اندیشه ها را مورد بحث قرار دهد. لذا واژه ایدئولوژی به همین معنی است و خاستگاه واژه ایدئولوژی اینجاست. در واقع logy به معنی شناخت از همان logic به معنی منطق گرفته شده است که مقصود آنها منطق مدرن و تلقی علمی(scientific) است. idea هم که به معنی عقیده است. یعنی وقتی می گوید ایدئولوژی، یعنی علم شناخت ایده و افکار. چرا که او معتقد است به این طریق می توانیم همه چیز را بشناسیم.
logy به معنی شناخت از همان logic به معنی منطق گرفته شده است که مقصود آنها منطق مدرن و تلقی علمی(scientific) است. idea هم که به معنی عقیده است. یعنی وقتی می گوید ایدئولوژی، یعنی علم شناخت ایده و افکار
اینها حتی در علوم انسانی از مدل فیزیک و شیمی الگو برداری می کردند یعنی فکر نمی کردند که چطور می خواهند ایده ها را با روش های تجربی بشناسند. واژه به این شکل ابداع می شود.
اما سیر معنایی این واژه تغییر می کند یعنی زمانی که سال ۱۷۹۹ ناپلئون کودتا می کند، او اگرچه فرزند انقلاب فرانسه است و در مسیر حرکت سرمایه داری و خواست های استعماری بورژوازی فرانسه حرکت می کند اما برخی باورهای لیبرالی را که در انقلاب فرانسه و به خصوص در جهان بینی روشنگری خیلی مهم بوده کنار می گذارد. برای همین گروهی از اعضای آکادمی رسمی علوم فرانسه که دوتراسی هم عضو آن است، مقابل ناپلئون قرار می گیرند. ناپلئون برای اینکه آنها را تحقیر کند، به آنها واژه ایدئولوگ را اطلاق می کند. یعنی این واژه را به عنوان استهزا و تمسخر به کار می برد. اینجا اوایل قرن نوزدهم و سال های ۱۸۰۶ و ۱۸۰۷ واژه ایدئولوژی بار تحقیری پیدا می کند.
این سیر مفهومی ادامه می یابد تا سال ۱۸۴۶ میلادی که مارکس کتاب معروف ایدئولوژی آلمانی خود را می نویسد. آنجا مارکس وقتی در مورد ایدئولوژی حرف می زند معنایی منفی مد نظر اوست. او در مفهوم ایدئولوژی آلمانی می گوید که ایدئولوژی مثل یک تاریکخانه ای برای فکر بشر است که حقیقت را معکوس می کند، چطور در عکاسی وقتی به تاریکخانه می روید تصویر نگاتیو و منفی است؟ او می گوید وظیفه ایدئولوژی پوشاندن حقیقت است.
گروهی از اعضای آکادمی رسمی علوم فرانسه که دوتراسی هم عضو آن است، مقابل ناپلئون قرار می گیرند، ناپلئون برای اینکه آنها را تحقیر کند، به آنها واژه ایدئولوگ را اطلاق می کند
جوهر حرف مارکس این است که ایدئولوژی دستگاهی مفهومی یا مجموعه ای سیستماتیک از تئوری ها و مفاهیم است که طبقه حاکم آن را مطرح می کند تا تصویر خود از جهان و واقعیت ها را به همه گروه ها و طبقاتی که تحت سلطه این طبقه هستند بقبولاند.
از نظر مارکس این تصویر واقعی نیست و حقیقت را می پوشاند و قرار است ماهیت استثماری و ظالمانه مناسبات را بپوشاند. مارکس ایدئولوژی را به سمت یک سیستم و دستگاه فکری می برد که دقیقا از مجموعه ای از تئوری ها و مفاهیم تشکیل می شود. اینجا خود را ایدئولوژیک نمی داند و در نگاه خودش می خواهد از ایدئولوژی عبور کند.
*در واقع مارکس حرف خود را واقعیتی علمی می داند و نظام فکری طبقه حاکم را ایدئولوژی می نامد.
دقیقا. منتهی مثل پوزیتیویست ها و مثل دوتراسی scientific نگاه نمی کند. گرایش پوزیتیویستی در اندیشه مارکس وجود دارد اما یکسره پوزیتیویست نیست. مارکس یک جاهایی به قول خودش به ماتریالیسم خشک می تازد. یعنی ماتریالیسم مارکس از نوع ماتریالیسم هولباخ و کابانیس نیست. کابانیس بیولوژیست قرن نوزدهمی است که می گفت من به روح باور ندارم چون وقتی چاقوی جراحی را به دست می گیرم و بدن را می شکافم روحی نمی بینم. اینها پوزیتیویست صرف هستند. مثلا هولباخ یا لامتری اساسا مدل فیزیک و بر مبنای قاعده هایی که در فیزیک کلاسیک وجود دارد بشر را همان گونه می بینند. لامتری کتابی دارد به نام بشر به مثابه ماشین.
مارکس اینگونه نیست. گرایش های پوزیتیویستی در او وجود دارد اما ماتریالیسم او اینگونه نیست. چون اساسا مارکس به موضوعات مابعدالطبیعه و نسبت ماده و روح نمی پردازد، کانون توجه مارکس اقتصاد و رابطه آن با تاریخ است. ماتریالیسم مارکس بیشتر آن چیزی است که خودش به آن ماتریالیسم تاریخی می گوید. مارکس اصلا ماتریالیسم دیالکتیک را آثار خود به کار نبرده است. از دیالکتیک حرف زده اما ماتریالیسم دیالکتیک ابداعات بعدی است که به خصوص انگلس آن را به کار برده است. بخش فلسفی مابعدالطبیعه مارکسیسم را انگلس می سازد.
*در نهایت مارکسیسم خود تبدیل به ایدئولوژی می شود.
بله. البته داعیه مارکس این نیست. مارکس معتقد است که اندیشه ها جهت گیری طبقاتی دارند. معتقد است ایدئولوژی، آن آگاهی کاذبی است که طبقه حاکم اقتصادی می خواهد به دیگر طبقات القا کند. اگر توجه کنید در کتاب ایدئولوژی آلمانی، او شاگردان هگلی و تمام آنهایی که به نوعی دارند بورژوازی را ترویج می کنند مورد حمله قرار می دهد، تحت عنوان اینکه اینها نمایندگان ایدئولوژی آلمانی اند. این کتاب بعدا دیگر مورد توجه مارکس قرار نمی گیرد و حتی چاپ نمی شود و خود انگلس می گوید ما آن را به دست نقد جونده موش ها سپردیم. بعدها در قرن بیستم این کتاب چاپ می شود. در این مبحث نگاه مارکس منفی است یعنی قائل به این نیست و خیلی از این حرف نمی زند که طبقه محروم هم می تواند ایدئولوژی داشته باشد.
مارکس معتقد است ایدئولوژی، آن آگاهی کاذبی است که طبقه حاکم اقتصادی می خواهد به دیگر طبقات القا کند
این مفهوم جدید از ایدئولوژی که آن را دو بخش می کند و می گوید هم ایدئولوژی طبقه حاکم و هم طبقه محکوم از کجا می آید؟ این از برنشتاین است. برنشتاین و به خصوص لنین، در جریان اندیشه مارکسیستی، تلقی را عوض می کنند و قائل به ایدئولوژی خوب و بد یا ایدئولوژی طبقه محروم و حاکم می شوند.
تلقی ای که برنشتاین و بعدها لنین و... ارائه می دهند، ایدئولوژی را عبارت می کند از مجموعه ای از دستورالعمل ها و سیستمی از مفاهیم و تئوری ها، که رویکردهای اقتصادی و اجتماعی طبقات مختلف را نمایندگی می کند. بنابراین هر طبقه ای می تواند ساخت یا بافت ایدئولوژیک خود را داشته باشد. درست مثل تلقی ای که بعدها از روشنفکری مطرح می شود. شما نوع نگاه آنتونیو گرامشی را نگاه کنید، مفهوم روشنفکر ارگانیک گرامشی چیست؟ این است که هر طبقه، یک نماینده فکری و سخنگوی تئوریک دارد که منافع و خاستگاهش را بیان می کند. آن روشنفکر ارگانیک ایدئولوژی دارد.
تلقی ای که برنشتاین و بعدها لنین و... ارائه می دهند، ایدئولوژی را عبارت می کند از مجموعه ای از دستورالعمل ها و سیستمی از مفاهیم و تئوری ها، که رویکردهای اقتصادی و اجتماعی طبقات مختلف را نمایندگی می کند
این تعریف از ایدئولوژی دیگر نه تعریف دوتراسی است و نه تعریف مارکس است و نه تعریف ناپلئون است. بلکه تعریفی جدید است که از اوایل قرن نوزدهم مطرح می شود. در این تعریف به نظر من مضمون واقعی ایدئولوژی خود را نشان می دهد که ایدئولوژی مجموعه ای از دستورالعمل های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و برنامه هر طبقه است برای به دست آوردن قدرت و پیشبرد اهداف و تامین منافع خود.
اینجا می توانیم بگوییم که نسبت ایدئولوژی با فلسفه چیست؟ جز در فلسفه مدرن امکانی برای طرح مسئله ایدئولوژی در هریک از معانی که ما دیدیم وجود ندارد.
اولا خود واژه ایدئولوژی در قرن هجدهم می آید و دقیقا کسانی آن را می آورند که به یک گرایش و رویکرد فلسفی خاصی در فلسفه مدرن معتقدند یعنی پوزیتیویست ها. مسئله بعدی ظهور طبقات مدرن است. اجتماعات و جوامع ماقبل مدرن، چه پولیس های یونانی و چه امپراطوری روم باستان و چه جماعت های قرون وسطایی را ببینیم و چه به شرق بیاییم، طبقه در مفهوم اقتصادی-اجتماعی مدرن کلمه وجود ندارند. لایه بندی های اجتماعی و فاصله بین فقیر و غنی در یک مراتبی، استثمار و.. داریم.
*طبقه نداریم یا خودآگاهی طبقاتی نداریم؟
مسئله این است که طبقه با مفهوم خودآگاهی طبقاتی پیوند دارد. به قول هگل طبقه اگر طبقه در خود باشد، طبقه نیست. ایدئولوژی است که طبقه را از طبقه درخود به طبقه برای خود تبدیل می کند. نکته دیگر این است که اساسا ساخت جوامع ماقبل مدرن آنقدر لایه بندی و پیچیدگی و تکثر ندارد. اساسا قبل از دوره مدرن انسان اقتصادی، صورت نوعی انسان نیست. انسان مدرن است که حیوان اقتصادی است و برای او مسائل اقتصادی انگیزه اصلی اند. اقتصاد در غرب مدرن زیربنا می شود و در همه تاریخ زیربنا نیست.
به قول هگل طبقه اگر طبقه در خود باشد، طبقه نیست، ایدئولوژی است که طبقه را از طبقه درخود به طبقه برای خود تبدیل می کند
به نظر من اشتباه مارکس این است که اقتصاد را در قرن مدرن می بیند و به همه تاریخ تعمیم می دهد. ما واقعا نمی توانیم صورت نوعی پولیس یونانی را با امر اقتصادی توضیح دهیم به خصوص وقتی می بینیم که در آنجا معاش چه نقشی دارد و چه مفهومی دارد و اصلا انسانیت در یونان چگونه تعریف می شود. انسانیت انسان در یونان قائل به عضویت در پولیس است. اینها را نمی تواینم به صرف اقتصاد توضیح دهیم. اما انسان مدرن کاملا انسان اقتصادی است.
این انسان در رقابت های اقتصادی ای ظاهر می شود که آن رقابت ها طبقه را می سازد. نمی خواهم بگویم که در گذشته لایه بندی و قشربندی نداشتیم، می خواهم بگویم طبقه در مفهوم مدن کلمه نداشتیم. وبر و سومبارت هم به همین را می گویند.
اساسا ایدئولوژی به طبقه تعلق دارد. تا قبل از ۱۹۶۰ و قبل از موجی که نئولیبرال ها علیه ایدئولوژی به راه می اندازند، ایدئولوژی مفهوم مذمومی نیست.
اساسا ایدئولوژی به طبقه تعلق دارد. تا قبل از ۱۹۶۰ و قبل از موجی که نئولیبرال ها علیه ایدئولوژی به راه می اندازند، ایدئولوژی مفهوم مذمومی نیست
وقتی ما نگاه می کنیم از سال ۱۹۰۰ تا ۱۹۶۰ ایدئولوژی در ادبیات سیاسی و حتی ادبیات مکتوب فحش نیست. کسی نمی خواهد ایدئولوژی را به عنوان ناسزا به کار ببرد. کسی نمی خواهد بگوید من نمی خواهم ایدئولوگ باشم. متفکران برجسته و یا روشن فکران آن دوره مثل راسل، سارتر و... اکتیویست هستند. اساسا از قرن هجدهم وقتی جریان روشنفکری در غرب ظهور می کند، اگرچه واژه ایدئولوژی در آن زمان زیاد رواج ندارد ولی اینها همه ایدئولوگ هستند. ولتر، رسو و... چه کسانی هستند؟ شما می توانید برای رسو شانی از تفکر فلسفی قائل باشید ولی ولتر را نمی توانید فیلسوف بدانید. او کاملا یک اکتیویست سیاسی و یک پدیده جدید است و ایدئولوژی دارد ولی فلسفه آنچنانی ندارد. البته ایدئولوژی از دل فلسفه بیرون آمده است.
فلسفه اومانیستی است که موجودی به نام ایدئولوژی به وجود می آورد. فلسفه غرب قرون وسطی و فلسفه غرب باستان چنین چیزی ندارند. ایدئولوژی محصول فلسفه مدرن است.
*با همه این مقدمات، تعریف شما از ایدئولوژی چیست و از نظر شما ایدئولوژی چه نسبتی با اندیشه و عملگرایی دارد؟
حال به این می رسیم که خود ایدئولوژی را تعریف کنیم و بگوییم دقیقا چیست؟ ایدئولوژی به اعتقاد بنده مجموعه ای از دستورالعمل ها و فرمول ها و راهبردها و برنامه های معطوف به عمل است که در حوزه های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی مطرح می شود.
*این شبیه تعریف شهید مطهری نیست؟
اصلا این خود تعریف ایدئولوژی است.
*شهید مطهری می گوید هر مکتبی یک جهان بینی دارد و یک ایدئولوژی. جهان بینی هست ها و نیست های آن است و ایدئولوژی بایدها و نباید هاست.
اصلا ایدئولوژی همین است. ایدئولوژی مجموعه دستورالعمل هاست. دستورالعمل هایی که دقیقا از دل یک تفکر بیرون می آید. حال می تواند از دل فلسفه بیرون بیاید و یا به نظر من می تواند از دل دین بیرون بیاید.
*آن دستورالعملی که از دل دین بیرون می آید چه نام دارد؟
من دیگر به آن ایدئولوژی نمی گویم. من در کتاب «سنجش ایدئولوژی های مدرن» واژه ای ساختم که به آن طریقت سیاسی اجتماعی اسلامی می گویم؛ یک چیزی شبیه به طریقت که در عرفای مبارز ما هم وجود داشت. ما عرفای مجاهد و مبارزی داشتیم که حکومت تاسیس می کردند. ما در تاریخ خود عرفای برجسته انقلابی داشتیم، همچنان که غربی ها هم دارند. توماس مونستر عارف است. در غرب هم یک مشت عارف مذهبی مسیحی که انقلاب می کنند، داشتیم.
من در کتاب «سنجش ایدئولوژی های مدرن» واژه ای ساختم که به آن طریقت سیاسی اجتماعی اسلامی می گویم؛ یک چیزی شبیه به طریقت که در عرفای مبارز ما هم وجود داشت
در دهه ۳۰ ما تحت تاثیر فضای حزب توده بودیم و در دهه ۵۰ و ۴۰ شمسی تحت تاثیر اگزیستانسیالیست ها و مارکسیست ها بودیم و همه اینها به ایدئولوژی باور داشتند. شما راست ترین آدم اگزیستانسیالیست مانند کامو را نگاه کنید، نمی خواهد از تعهد و آرمانگرایی رها شود و وظیفه مبارزه را کنار بگذارد.
می توانیم ایدئولوژی را در این معنا که دستورالعمل های سیاسی و اجتماعی است، مستقیما از عقل مدرن گرفته می شود و ذیل آن است و غایات آن را دنبال می کند، در این معنا کاملا غربی مدرن بگیریم و بگوییم از دل فلسفه مدرن درآمده است.
از دهه ۱۹۶۰ به بعد جریان آرمانگرایی و تعهد گسترش پیدا کرد. آرمانگرایی در غرب مدرن به خصوص در قرن ۱۹ و ۲۰ به صورت ایدئولوژی ظاهر شد. بورژواری قرن هجدهم انقلابی بود و نیازمند این بود که فئودال ها و اشراف را سرنگون کند و با باقیمانده سیطره حکومت کلیسا بجنگد. بورژوازی قرن بیستم نوعا ضد انقلابی است چون کامل حاکم است و نمی خواهد اوضاع تغییر کند. احساس می کند هر نوع آرمانگرایی و ستیز و تعهد گرایی به ضد او تبدیل می شود و به درستی این را می فهمد.
در سراسر قرن بیستم بورژوازی با برخی از روشنفکران داخلی خود که داعیه تعهد و آرمان دارند مثل رومن رولان و... در می افتد مخصوصا که تمایلات سوسیالیستی از خود نشان می دادند، از آن طرف هم مجموعه ای از آرمانگرایی در جهان سومی ها را می بیند که اینها ایدئولوژی های غربی را گرفته اند و آن را بازتولید می کنند و روایت های بومی می سازند و علیه منافع نظام سرمایه داری جهانی می جنگند. از چه گوارا و کاسترو بگیرید تا آسیای جنوب شرقی و ویتنام و.. که همه جای دنیا این تکان ها را می خورد. اینها مجبور می شوند که به سمتی بروند که اساسا منکر هر نوع ایدئولوژی و آرمانگرایی شوند.
جریانی از دهه ۱۹۶۰ به بعد پدید می آید که نمایندگان اصلی این جریان کسانی اند که بعدها می بینیم چهره های اصلی و ایدئولوگ های نئولیبرالیسم هستند و اتفاقا رویه ای که در ادبیات ایجاد می کنند روایه ای است که کاملا با مزاج نئولیبرالیسم ادبی سازگار است.
از دهه ۱۹۶۰ دانیل بل، هانا آرنت، تا حدی پوپر، آیزایا برلین و... ایدئولوژی را مورد حمله شدید قرار می دهند و مفهوم آن را تغییر می دهند. می گویند ایدئولوژی عبارت است از دستگاه فکری متصلب، جزم اندیشانه، بیشتر بر رویه احساسی و عاطفی انسان ها تکیه دارد و جنبه های خردگرایانه ندارد و بیشتر تهییج می کند و آدم ها را به سمت ناکجاآبادی که غیرقابل تحقق است دعوت می کند. دقیقا آیتم های منفی به ایدئولوژی می دهند. همزمان با این، ادبیاتی که می خواهد آرمانگرا باشد و پیام داشته باشد، حتی در مفهوم رئالیستی مدرن کلمه مورد حمله قرار می گیرد.
ادبیات غربی در قرن نوزدهم چه در رئالیسم بالزاکی و چه در رئالیسم چارلز دیکنز و حتی در ناتورالیسم زولا با آنهمه تعلقات یهودی که داشت یا در ادبیات قرن بیستم در فرانسوا موریاک، سارتر، کامو، رومن رولان و... وجوهی دارد که وجوه مبارزه، تعهد و تغییر وضع است. از دهه ۱۹۶۰ شما می بینید که ادبیاتی تحت عنوان رمان نو شکل می گیرد. ادبیاتی که آلن ربگرییه نماینده آن است. بعد از آن ناتالی ساروت، ساموئل بکت و تا حدی مارگریت دوراس نماینده آن است. این ادبیات اساسا تعهد گریز است. رمان نو آمد تا از ادبیات تعهد زدایی کند و به موازات حرکتی است که در عرصه تئوری می خواهد ایدئولوژی را مورد حمله قرار دهد.
رمان نو آمد تا از ادبیات تعهد زدایی کند و به موازات حرکتی است که در عرصه تئوری می خواهد ایدئولوژی را مورد حمله قرار دهد
این ماجرا برای دهه های ۱۹۶۰و ۱۹۷۰ غرب است. از اواخر دهه ۶۰ امثال سارتر به حاشیه می روند. راسل می میرد و سارتر کاملا گوشه نشین شده و مورد بی توجهی است. جریان هایی ظهور می کنند که با اندیشه پست مدرن هم خیلی همگنی دارند. نقطه مفهوم مرکزی اندیشه پست مدرن انکار هرگونه معنا و آرمان است. اینها خیلی خوب در دل نئولیبرالیسم حل می شوند. نمی خواهم بگویم که اندیشه پست مدرن نوعاً و کلاً اندیشه ای نئولیبرالی است، این حرف درست نیست. اما می خواهم بگویم نئولیبرال ها خیلی خوب توانستند بر وجوهی از اندیشه پست مدرن تکیه کنند و آن را مصادره کنند.
من این مسئله را در دریدا، لیوتار، و... می بینم که بسیار خوب توانستند از آنها بهره ببرند.
مقدمات فلسفی سارتر هیچ نوع جایی برای تعهد نمی گذارد ولی نتیجه ای متعهدانه از آن می گیرد. این تناقض فکری اوست ولی بالاخره ولی نتیجه ای متعهدانه می گیرد. ولی در پست مدرنیست ها با جریانی مواجه هستید که معنا و تعهد و آرمان را در ادبیات و اندیشه انکار می کنند. اینجاست که ایدئولوژی مورد حمله قرار می گیرد.
در پست مدرنیست ها با جریانی مواجه هستید که معنا و تعهد و آرمان را در ادبیات و اندیشه انکار می کنند
*شما معتقدید که جریان بورژوازی وقتی حاکم می شود و تئوری لیبرالیسم و نئولیبرالیسم بسط پیدا می کند، می فهمد که ایدئولوژی در معنای آرمان گرایانه و تعهدگرایانه به شدت به ضرر اهداف و منافع لیبرالیسم عمل می کند ولی غافل از این است که خودش هم با تعاریفی ایدئولوژی است و ایدئولوژیک بودن خود را مخفی می کند. پرسش این است که اینها چطور خود را ایدئولوژیک نمی دانند؟
من معتقدم که طبقه سرمایه داری در قرن هفده و هجده هنوز مجبود بودند انقلابی باشند چون نیاز داشتند. لازمه انقلابی بودن این است که شما ایدئولوژی داشته باشید و دعوت به تغییر بکنید. اگر شعارهای آنها را ببینید، حرف از صلح دائم، رفاه فراگیر، پیشرفت و غلبه بر مرگ و... می زنند.
در قرن بیستم اینها همه چیز را گرفته اند و احساس می کنند هر نوع تغییری و هر نوع دگرگونی رادیکال ضد اینهاست. بنابراین به خصوص موج جهان سوم را می بینند و خیلی وحشت زده می شوند. لذا مجبورند این را عوض کنند و به آرمانگرایی تحت عنوان ایدئولوژی حمله می کنند چون ایدئولوژی در غرب نماینده آرمان گرایی بوده است.
لیبرال های کلاسیک که در قرن هجده و نوزده ایدئولوگ اند و منکر ایدئولوژی نمی شوند ولی وقتی همه چیز را در اختیار می گیرند، احساس می کنند هر تغییری بر ضد آنهاست لذا به آرمانگرایی تحت عنوان ایدئولوژی حمله می کننداینجا مسئله موج نئولیبرالیسم پیش می آید. من قائل نیستم که لیبرال ها این کار را کرده باشند بلکه نئولیبرال ها کرده اند. یعنی لیبرال های کلاسیک که در قرن هجده و نوزده ایدئولوگ اند و منکر ایدئولوژی نمی شوند. حتی سوسیال دموکرات های نیمه اول قرن بیستم اینگونه نیستند.
نئولیبرال ها مسئله اصلاح نقطه به نقطه یا اصلاح ریز را مطرح می کنند. شما اگر مناظره بین پوپر و مارکوزه و بحثی که در مورد مهندسی اجتماعی اصلاحات گام به گام و ذره و ذره دارند را ببینید. پوپر می گوید نیازی نیست که ما کلیت ماجرا را به هم بریزیم. ما می توانیم در هر موردی اصلاحی جزئی بکنیم و این یعنی اینکه سیستم را حفط می کنند. مفروض او این است.
اینها تعریفی از ایدئولوژی ارائه می دهند که آن را مجموعه ای از اندیشه های متصلب، متعصبانه، بسته، عاطفی و جزم اندیش نشان می دهند. رجوع کنید به تعریفی که داریوش شایگان در کتاب «انقلاب دینی چیست» از ایدئولوژی ارائه می دهد.
نئولیبرال ها در تعریفی که از ایدئولوژی ارائه می دهند که آن را مجموعه ای از اندیشه های متصلب، متعصبانه، بسته، عاطفی و جزم اندیش نشان می دهند
مضمون آن تعریف این می شود که هر نوع حرکتی که بخواهد شما را به تغییر دعوت کند و بخواهد آرمانی را برای یک دگرگونی بنیادین به شما بدهد و هر نوع حرکتی که بخواهد با بدنه اجتماعی برای بسیج آن نزدیک بشود و بخواهد این تغییر را ایجاد کند، معادل ایدئولوژی می گیرد.
نکته بعدی این است که اگر ما به تعریف اصلی ایدئولوژی که گفتیم مجموعه ای از دستورالعمل های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است که از عقل مدرن درآمده، نئولیبرالیسم هم کاملا ایدئولوژی است. نئولیبرالیسم وقتی برنامه خصوصی سازی و تعدیل و دولت کوچک را مطرح می کند، همه این برنامه ها ایدئولوژیک است با این تفاوت که آنها آرمان گرایی به عنوان زیر و رو کردن را مطرح نمی کنند وجز به جز در افق وضع موجود حرکت می کنند.
لذا نئولیبرالیسم یک صورت ایدئولوژیک است، منتهی مسئله آنها این است که تعریف ایدئولوژی را به سمت آن دسته از ایدئولوژی هایی می برند که بیشتر می خواهند حرکت های انقلابی و آرمان گرایانه بکنند و آنها را تحت عنوان بی خردی مورد حمله قرار می دهند.
از سال های دهه ۱۹۶۰ که این مباحث در غرب مطرح می شود دهه ۴۰ ماست. شما دقت کنید دهه ۴۰ و دهه ۵۰ ما این حرف ها در کشور ما نیست و از اواسط دهه ۱۹۸۰ درست جریان نوظهور نئولیبرالی در داخل کشور ما که محور آن عبدالکریم سروش است، این حرف ها را مطرح می کند.
اولین بار که سروش در سال های ۶۹ و ۷۰ مجال پیدا می کند و آن نقاب نفاق را بر می دارد در سخنرانی هایی مانند فربه تر از ایدئولوژی و بحث های او در مورد شریعتی و... این حرف ها را مطرح می کند و این موج می آید و یکسره از زرادخانه نئولیبرال ها استفاده می کنند. زرادخانه ای که از سال های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ تولید شده است. آن زرادخانه ناتوی فرهنگی است.
هوشنگ گلشیری به عنوان نماینده نوعی ادبیات فرمالیستی یا تکنیک گرا یا به قول بنده تکنیک زده در سال های دهه ۴۰ یک جریان منزوی است که حتی بدنه روشنفکری ایران آن را جدی نمی گیرد چون آن زمان گرایش رئالیستی حاکم است. همین آدم در دهه ۱۳۶۰ به بعد به الگوی اصلی ادبی ما تبدیل می شود. نه فقط بر کلیت جریان ادبیات روشنفکری ایران غلبه می کند حتی از بچه های مذهبی هم تغذیه می کند و کلی از آدم های حزب اللهی و بچه های نویسنده حوزه هنری را هم به سمت خود می برد.
باید توجه کرد که ادبیاتی که ایدئولوژی زدایی می کند چه چیزی را توجیه می کند؟ وضع موجود را توجیه می کند. پس خودش کاملا ایدئولوژیک است.
*تفاوت طریقت دینی که شما مطرح می کنید با ایدئولوژی مدرن چیست؟
باید توجه داشت که آرمان گرایی دینی که ما تحت عنوان طریقت سیاسی و اجتماعی مطرح می کنیم با ایدئولوژی های مدرن فرق دارد ولی در آرمانگرا بودن، در نوعی تعهد، در دعوت به نوعی مبارزه و تعهد مشترک اند. گفتیم ایدئولوژی مجموعه ای از دستورالعمل های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است که از متن عقل مدرن و فلسفه مدرن درآمده پس غایات آن هم همانجاست.
آرمان گرایی دینی که ما تحت عنوان طریقت سیاسی و اجتماعی مطرح می کنیم با ایدئولوژی های مدرن فرق دارد ولی در آرمانگرا بودن، در نوعی تعهد، در دعوت به نوعی مبارزه و تعهد مشترک اند
در دهه ۵۰ متفکران ما مانند مرحوم شریعتی و شهید مطهری این کار را می کردند که ایدئولوژی را به دو گونه ایدئولوژی اسلامی و ایدئولوژی غیراسلامی تقسیم می کردند. اگر مسئله واژه ایدئولوژی است و اگر تنزیه زبانی دقیق بخواهیم صورت دهیم چرا اصلا از واژه ایدئولوژی استفاده کنیم که ریشه آن به عقل مدرن باز گردد؟ ما می توانیم یک واژه جدید خلق کنیم با عنوان طریقت سیاسی اجتماعی و بگوییم که این طریقت از دل فلسفه اومانیستی بیرون نمی آید و غایات مدرن را جستجو نمی کند و هم ارز ایدئولوژی های مدرن هم نیست چون ایدئولوژی مدرن نوعاً سکولار است. در صورتی که ما در طریقت سیاسی اجتماعی دنبال چیزی هستیم که سکولار نیست.
ما چرا فکر نکنیم که آموزه های اسلامی و قرآنی و به طور کلی اندیشه اسلامی قابلیت این را دارد که به مجموعه ای از دستورالعمل ها و فرمول ها تبدیل شود که ارجاع آن هم به تفکر مدرن نیست و رجوع آن به عقلانیت اسلامی و تفکر اسلامی است و اسم این را طریقت سیاسی اجتماعی بگذاریم و روی آن بحث کنیم. بهترین نمونه آن هم مکتب امام خمینی است. مکتب امام یک روایت آرمانی مبتنی بر طریقت سیاسی اجتماعی از اسلام است.
نظر شما